جوانه

یا علی بن موسی الرضا(ع)

تصویر ثابت

  • خانه
  • تماس  
  • ورود 

گل برای گلِ شهدا (روایت سوم)

06 اردیبهشت 1404 توسط جوانه

مسیر برگشت هم تمام شد و به نقطه‌ی صفر رهایی رسیدیم. فکر می‌کردم رزقمان هم همانجا تمام شده. وارد پارکینگ شدیم. بعد از اینکه نفس‌ را به اتوبوسشان رساندم، به سمت مینی‌بوس خودمان حرکت کردم. چند دقیقه بعد از حرکت، به همان روستایی رسیدیم که ورودی مسیر پیاده‌روی بود.
لبخند شیرین دو پسربچه‌ی حدود ۷ و ۹ ساله توجهم را جلب کرد. پسر کوچکتر کنار شیشه‌ی باز مینی‌بوس آمد، گلی داخل انداخت و گفت: “گل برای گل!". با تعجب و لبخند پرسیدم:"چی گفتی داداشی؟” با لبخندی قشنگ‌تر جمله‌اش را کامل کرد: “گل برای گلِ شهدا.”
هنوز جمله‌ی شیرینش توی ذهنم می‌چرخید که پسر دوم هم آمد؛ دوتا گل همزمان از پنجره‌ی من و صندلی جلویی انداخت داخل. گفتم: “داداشی اینطوری حیفه! گل‌ها میفتن زیر پامون. کاش میومدی نزدیک‌تر، می‌نداختیش تو دستمون.”
برگشت و گفت:” گل‌های ما افتخار می‌کنن زیر پای زائرای گلِ شهدا بیفتن…”
لبخند روی لبانم خشک شد. اشک، چشم‌هایم را پر کرد. دو پسرک روستایی، آن هم در جایی که معمولاً دلخوشی پسرها بازی و دامپروری و کشاورزی است، اینطور شاعرانه و از دل حرف زده بودند. همجواری با شهدا، دل‌های کوچکشان را پر از عشق و بزرگی کرده بود…

یاد گرفتم گاهی کوچک‌ترین دل‌های دنیا، بزرگ‌ترین حرف‌های آسمانی را می‌زنند.کاش دل‌های ما هم مثل این بچه‌ها پاک و ساده می‌ماند، کنار گل‌های پرپر شده‌ی شهدا. ان شاءالله این دل‌های کوچک، بزرگ‌ترین پرچمداران راه شهدا شوند.

 نظر دهید »

بازی دراز، بازی‌های دراز دارد...(روایت دوم)

06 اردیبهشت 1404 توسط جوانه

در مسیر برگشت از قله‌ی شهدا، بخشی از راه بعد از یادمان، پر از سنگریزه‌های ریز و نرمی بود که باید حواست می‌بود لیز نخوری.با دوستانم مشغول پایین آمدن بودیم که نگاهم به مردی افتاد؛ نیم‌خیز روی زمین، دوربین حرفه‌ای به دست، و در دست دیگرش یک دسته نگهدارنده با یک دوربین کوچک و صفحه دیجیتال چند سانتی دوریین.
چشمم روی صفحه دیجیتال مانده بود که ناگهان حس کردم زیر پایم خالی شد. با سرعت به سمت آقا لیز خوردم. هیچ کنترلی روی خودم نداشتم. فقط توانستم بگویم: «یا فاطمه زهرا!» و یک چرخ خوردم. شکر خدا اتفاقی نیفتاد؛ حتی باد چادرم هم به ایشان نخورد. اگر خدایی نکرده برخوردی پیش می‌آمد، هرچند ناخواسته، اما خاطره‌اش تا همیشه ذهن هر دویمان را آزار می‌داد. آقا که حالم را دید، با لبخند گفت: «خواهر، خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد. بفرمایید!»
برگشتم سمت دوستانم؛ از خنده غش کرده بودند. فکرش را که می‌کنم، اگر به لطف حضرت زهرا و شهدا خودم را کنترل نکرده بودم، دل و ذهنم بیشتر از جسمم آسیب می‌دید.
فهمیدم که داداش ابراهیم فقط قله نمی‌برد، گاهی دستت را در سراشیبی‌ها هم می‌گیرد. فهمیدم بازی‌دراز فقط رسیدن به قله نیست؛ حتی برگشتنش هم امتحان است. 
هم خندیدم، هم شکر کردم… خدا را برای لطفش، شهدا را برای همراهی‌شان، و حتی آن دوربین‌به‌دست را، که شد واسطه‌ی یک درس بزرگ.

 نظر دهید »

بازی دراز، بازی‌های دراز دارد...

05 اردیبهشت 1404 توسط جوانه

نقطه شروع حرکت، “نقطه رهایی” نام گرفته؛ چه اسم پرمفهومی. رهایی از دنیا، از خود، از منیت…
«ادخلوها بسلام آمنین»
هر چه هستی، هر چه داری، همان‌جا پشت در بگذار و وارد بهشت شهدا شو…

حرکت شروع شد. شور قدم گذاشتن در مسیر شهدا، نفس کشیدن در بهشت‌شان، جزئی شدن از آن اقیانوس بی‌نهایت…بغض و لبخند را کنار هم در دلم نشانده بود…

چند قدمی که رفتیم، با شیطنتی خواهرانه به داداش ابراهیم (شهید هادی) گفتم:
“چند روز قبل از تولد شما، تولد منم بود. حالا یا به خاطر تولدم، یا تولد شما، یک هدیه می‌خواهم؛ خاصِ خاص!”

مسیر تا قله را رفتیم، گاهی با شور، گاهی با نفس‌تنگی. به قله که رسیدم، مثل آن شاعر مشهدی که زیر چشم خادم‌ها را می‌پایید، همه‌جا را با چشم گشتم. دنبال نشانه‌ای، روزی‌ای… اما چیزی نصیبم نشد.

مراسم که تمام شد، برگشتیم. چند قدمی پایین آمده بودیم که دوستانم چند دقیقه‌ای از من جدا شدند. همان موقع، دختری ۱۰–۱۲ ساله به همراه دوستش با روسری بنفش قشنگ و حمایل گروه سرودش، اشک‌ریزان به سمتم آمد. قبل از اینکه دلیل گریه‌اش را بپرسم، گفت: “خاله، گم شدم…”

آرامش کردم. با بچه‌ها دنبال گروه‌شان گشتیم. شماره مربیان‌شان را هم حفظ نبودند.بعد از چند تماس، بالاخره مادر یکی‌شان جواب داد و گفت با مربی هماهنگ می‌کند. با هم راه افتادیم. تینا پیش بچه‌ها بود، و من هم‌قدم “نفس” شدم که تندتر می‌رفت. در دلم گفتم: “این هم همان هدیه خاصِ تولد داداش ابراهیم به من… نفس!”

در طول مسیر، با هم کلی حرف زدیم. خودم را هم‌سنش کردم و سعی داشتم لبخند را بر لبانش بنشانم تا استرس گم‌شدنش را فراموش کند. گفت اولین‌بار است که به بازی‌دراز آمده… همین حرف، حواسم را چند برابر کرد. نمی‌خواستم خاطره‌اش از مسیر شهدا، اشک و سختی باشد. از چهره معصوم و حجاب قشنگش، کلی روزی گرفت؛ از دعای خیر گرفته تا مهر متبرک و…

به پارکینگ که رسیدیم، با زرنگی مسیر اتوبوس‌شان را پیدا کرد. نفس را به مسئول گروه‌شان سپردم… ولی دلم نیامد هدیه‌ام را رها کنم.اجازه گرفتم و شماره مادرش را گرفتم. نفس، یک نفس دیگر در دل من شده بود…

روایت اول

 نظر دهید »

امضای رضوی

24 فروردین 1404 توسط جوانه

چند سالی بود که به‌صورت افتخاری با برخی ادارات همکاری می‌کردم. روزی یکی از مسئولان یکی از ادارات تماس گرفت و از من برای همکاری در بخشی جدید دعوت کرد. با آنکه هیچ تلاشی برای گرفتن این سمت نکرده بودم، این جابه‌جایی به مذاق مسئول قبلی خوش نیامد.

چند روز بعد، نامه‌ای از استان رسید که مسئولین آن واحد باید در همایشی استانی به نوبت سخنرانی کنند.
با وجود آمادگی کامل، اضطراب زیادی داشتم. “بسم‌الله” گفتم و ارائه‌ام را آغاز کردم.
در پایان جلسه اعلام شد که برگزیدگان، به قید قرعه، هدیه سفر مشهدمقدس دریافت می‌کنند.
در کمال ناباوری نام من، هم در فهرست برگزیدگان بود و هم یکی از قرعه ها به نامم افتاد.

سفر آغاز شد. اقامتگاهی نزدیک حرم، نمازهای جماعت، کلاس‌های اخلاق، و جلسات طب اسلامی که مدتی بود به آن علاقه‌مند شده بودم.
زیارتی ناب و آرام، از آن‌ دست که در خاطر می‌ماند.

چند روز پس از بازگشتم، با پیگیری‌های همان شخص، حکم من لغو شد و او دوباره به سمت خود بازگشت و شاد از بازگشتش.

و من؟
شادتر از او…
زیرا با همان حکم کوتاه، امام رضا (ع) دعوت‌نامه‌ای برایم امضا کرده بود. دعوتی که تا همیشه در دلم ماند.

 1 نظر

خِشْ خِشِ بی صدا

11 آذر 1402 توسط جوانه
خِشْ خِشِ بی صدا

بسم الله
خِشْ خِشِ بی صدا

پاییز و صدای خش خش برگانش. اما همین برگ‌ها اگر کمی نم باران بگیرند بی‌صدا می‌شوند. برگ همان برگ است اما خصلت ظاهریش را پنهان می‌کند. برگ خوب می‌داند کجا صدایش درآید و کجا آرام و متین سکوت کند.

ناخودآگاه به او جان دادم و با خودم مقایسه کردم. اما نه او با من تفاوت زیادی دارد. او ذاتا می‌داند کجا صدایش درآید و کجا خاموش باشد اما من چطور؟
گاهی جایی که باید به زبان بیایم و از حقی دفاع کنم سکوت می‌کنم و گاهی که باید سکوت کنم با یک تلنگر جیغم درمی‌آید.

 1 نظر
  • 1
  • 2

سخنی از بهشت

ابزار حدیث

جستجو

دانشنامه قرآنی

سوره قرآن
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس