گل برای گلِ شهدا (روایت سوم)
مسیر برگشت هم تمام شد و به نقطهی صفر رهایی رسیدیم. فکر میکردم رزقمان هم همانجا تمام شده. وارد پارکینگ شدیم. بعد از اینکه نفس را به اتوبوسشان رساندم، به سمت مینیبوس خودمان حرکت کردم. چند دقیقه بعد از حرکت، به همان روستایی رسیدیم که ورودی مسیر پیادهروی بود.
لبخند شیرین دو پسربچهی حدود ۷ و ۹ ساله توجهم را جلب کرد. پسر کوچکتر کنار شیشهی باز مینیبوس آمد، گلی داخل انداخت و گفت: “گل برای گل!". با تعجب و لبخند پرسیدم:"چی گفتی داداشی؟” با لبخندی قشنگتر جملهاش را کامل کرد: “گل برای گلِ شهدا.”
هنوز جملهی شیرینش توی ذهنم میچرخید که پسر دوم هم آمد؛ دوتا گل همزمان از پنجرهی من و صندلی جلویی انداخت داخل. گفتم: “داداشی اینطوری حیفه! گلها میفتن زیر پامون. کاش میومدی نزدیکتر، مینداختیش تو دستمون.”
برگشت و گفت:” گلهای ما افتخار میکنن زیر پای زائرای گلِ شهدا بیفتن…”
لبخند روی لبانم خشک شد. اشک، چشمهایم را پر کرد. دو پسرک روستایی، آن هم در جایی که معمولاً دلخوشی پسرها بازی و دامپروری و کشاورزی است، اینطور شاعرانه و از دل حرف زده بودند. همجواری با شهدا، دلهای کوچکشان را پر از عشق و بزرگی کرده بود…
یاد گرفتم گاهی کوچکترین دلهای دنیا، بزرگترین حرفهای آسمانی را میزنند.کاش دلهای ما هم مثل این بچهها پاک و ساده میماند، کنار گلهای پرپر شدهی شهدا. ان شاءالله این دلهای کوچک، بزرگترین پرچمداران راه شهدا شوند.