بازی دراز، بازیهای دراز دارد...(روایت دوم)
در مسیر برگشت از قلهی شهدا، بخشی از راه بعد از یادمان، پر از سنگریزههای ریز و نرمی بود که باید حواست میبود لیز نخوری.با دوستانم مشغول پایین آمدن بودیم که نگاهم به مردی افتاد؛ نیمخیز روی زمین، دوربین حرفهای به دست، و در دست دیگرش یک دسته نگهدارنده با یک دوربین کوچک و صفحه دیجیتال چند سانتی دوریین.
چشمم روی صفحه دیجیتال مانده بود که ناگهان حس کردم زیر پایم خالی شد. با سرعت به سمت آقا لیز خوردم. هیچ کنترلی روی خودم نداشتم. فقط توانستم بگویم: «یا فاطمه زهرا!» و یک چرخ خوردم. شکر خدا اتفاقی نیفتاد؛ حتی باد چادرم هم به ایشان نخورد. اگر خدایی نکرده برخوردی پیش میآمد، هرچند ناخواسته، اما خاطرهاش تا همیشه ذهن هر دویمان را آزار میداد. آقا که حالم را دید، با لبخند گفت: «خواهر، خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد. بفرمایید!»
برگشتم سمت دوستانم؛ از خنده غش کرده بودند. فکرش را که میکنم، اگر به لطف حضرت زهرا و شهدا خودم را کنترل نکرده بودم، دل و ذهنم بیشتر از جسمم آسیب میدید.
فهمیدم که داداش ابراهیم فقط قله نمیبرد، گاهی دستت را در سراشیبیها هم میگیرد. فهمیدم بازیدراز فقط رسیدن به قله نیست؛ حتی برگشتنش هم امتحان است.
هم خندیدم، هم شکر کردم… خدا را برای لطفش، شهدا را برای همراهیشان، و حتی آن دوربینبهدست را، که شد واسطهی یک درس بزرگ.