بازی دراز، بازیهای دراز دارد...
نقطه شروع حرکت، “نقطه رهایی” نام گرفته؛ چه اسم پرمفهومی. رهایی از دنیا، از خود، از منیت…
«ادخلوها بسلام آمنین»
هر چه هستی، هر چه داری، همانجا پشت در بگذار و وارد بهشت شهدا شو…
حرکت شروع شد. شور قدم گذاشتن در مسیر شهدا، نفس کشیدن در بهشتشان، جزئی شدن از آن اقیانوس بینهایت…بغض و لبخند را کنار هم در دلم نشانده بود…
چند قدمی که رفتیم، با شیطنتی خواهرانه به داداش ابراهیم (شهید هادی) گفتم:
“چند روز قبل از تولد شما، تولد منم بود. حالا یا به خاطر تولدم، یا تولد شما، یک هدیه میخواهم؛ خاصِ خاص!”
مسیر تا قله را رفتیم، گاهی با شور، گاهی با نفستنگی. به قله که رسیدم، مثل آن شاعر مشهدی که زیر چشم خادمها را میپایید، همهجا را با چشم گشتم. دنبال نشانهای، روزیای… اما چیزی نصیبم نشد.
مراسم که تمام شد، برگشتیم. چند قدمی پایین آمده بودیم که دوستانم چند دقیقهای از من جدا شدند. همان موقع، دختری ۱۰–۱۲ ساله به همراه دوستش با روسری بنفش قشنگ و حمایل گروه سرودش، اشکریزان به سمتم آمد. قبل از اینکه دلیل گریهاش را بپرسم، گفت: “خاله، گم شدم…”
آرامش کردم. با بچهها دنبال گروهشان گشتیم. شماره مربیانشان را هم حفظ نبودند.بعد از چند تماس، بالاخره مادر یکیشان جواب داد و گفت با مربی هماهنگ میکند. با هم راه افتادیم. تینا پیش بچهها بود، و من همقدم “نفس” شدم که تندتر میرفت. در دلم گفتم: “این هم همان هدیه خاصِ تولد داداش ابراهیم به من… نفس!”
در طول مسیر، با هم کلی حرف زدیم. خودم را همسنش کردم و سعی داشتم لبخند را بر لبانش بنشانم تا استرس گمشدنش را فراموش کند. گفت اولینبار است که به بازیدراز آمده… همین حرف، حواسم را چند برابر کرد. نمیخواستم خاطرهاش از مسیر شهدا، اشک و سختی باشد. از چهره معصوم و حجاب قشنگش، کلی روزی گرفت؛ از دعای خیر گرفته تا مهر متبرک و…
به پارکینگ که رسیدیم، با زرنگی مسیر اتوبوسشان را پیدا کرد. نفس را به مسئول گروهشان سپردم… ولی دلم نیامد هدیهام را رها کنم.اجازه گرفتم و شماره مادرش را گرفتم. نفس، یک نفس دیگر در دل من شده بود…
روایت اول